کد خبر : 90847
تاریخ انتشار : جمعه 13 بهمن 1402 - 8:04
9 بازدید بازدید

داستان کودکانه ماجرای سه پرنده زرد، قرمز و آبی

داستان کودکانه ماجرای سه پرنده زرد، قرمز و آبی

مطمئنا همگی به دنبال پیدا کردن داستان کودکانه برای فرزندانتان هستید که هم حس خوبی به آنها منتقل کنید و هم خواب آرامی را به کودکانتان هدیه دهید. پس با ما همراه باشید .

۴۸ / ۱۰۰

قصه کودکانه ماجرای سه پرنده زرد، قرمز و آبی

اسکیمو:روزی روزگاری در کنار جاده ای که به جنگل میرسید و نزدیک به درختهای بلند چنار، سه تا پرنده به اسم های قرمز و زرد و آبی روی یک سیم برق نشسته بودند و آواز می خوندند..

بعد از آواز خوندن و چهچهه زدن قرمز به زرد گفت:” میای با هم بریم گشتی بزنیم و کرم پیدا کنیم ؟” زرد که از این پیشنهاد خوشش اومده بود گفت:” آره با کمال میل..” بعد هم بدون اینکه چیزی به پرنده آبی بگن دوتایی پرواز کردند و رفتند.

آبی که تنها روی سیم نشسته بود به زرد و قرمز که از اونجا دور می شدند نگاه کرد .. بعد در حالیکه احساس تنهایی می کرد آهی کشید و گفت:” اونها حتی یک کلمه هم به من نگفتند که باهاشون برم!” اون هم غمگین بود و هم کمی عصبانی ..

همون موقع دو تا پرنده سبز و بنفش که از اونجا پرواز می کردند پایین اومدند و کنار آبی روی سیم نشستند. بنفش به آبی گفت:” چه خبرا؟ خبر جدید چی داری؟” آبی که هنوز هم ناراحت و دلخور بود کمی فکر کرد و بعد یکدفعه حرف عجیبی زد.

آبی با من من گفت:” خبری نیست فقط قبل از شما قرمز و زرد اینجا بودند. شنیدم که قرمز به زرد می گفت که تو خیلی دست و پا چلفتی هستی و نمی تونی حتی یه دونه کرم هم بگیری!”

آبی خودش میدونست که این حرفهایی که داره میزنه درست نیست و واقعیت نداره.. ولی اون از پرنده قرمز عصبانی بود و با خودش فکر کرد:” حقشه .. چون اون یه پرنده بدجنسه که من رو نادیده گرفته ..!” بنفش و سبز با شنیدن این حرفها خیلی تعجب کردند.

سبز با تعجب به بنفش گفت:” ما همین الان اونها رو توی آسمون دیدیم مگه نه؟” بنفش گفت:” آره درسته ” سبز گفت:” به نظرت داشتند با هم دعوا می کردند؟ ” بنفش گفت:” نمیدونم … شاید…”

سبز که حالا حسابی کنجکاو شده بود تا سر از کار پرنده قرمز و زرد دربیاره با عجله پرواز کرد و گفت:” بیا بریم تا ماجرا رو بفهمیم..”

قصه بچگانه

پرنده آبی اما احساس خوبی نداشت و از کاری که کرده بود پشیمون بود . اون حرفی زده بود که واقعیت نداشت و باعث شده بود که یک شایعه ی جدید توی جنگل درست بشه ..

آبی می خواست حرفی که زده رو پس بگیره ولی دیگه دیر شده بود و پرنده بنفش و سبز پرواز کرده بودند و از اونجا دور شده بودند.. حالا آبی دوباره تنها مونده بود و احساس تنهایی می کرد..

شعر کودکانه ولادت امام محمد باقر

همین طور که سبز و بنفش توی آسمون پرواز می کردند پرنده سبز چشمش به پرنده نارنجی خورد که داشت بالهاش رو توی حوض میشست.

سبز آهسته بهش نزدیک شد و گفت:” خبر جدید رو شنیدی؟ پرنده قرمز و زرد دارند با هم دعوا می کنند! اونها دیگه با هم دوست نیستند!” نارنجی که انگار گیج شده بود با تعجب گفت:” چه عجیب!! من همین الان اونها رو دیدم که کنار هم پرواز می کردند، به نظر با هم خوب بودند!”

سبز سرش رو بالا گرفت و گفت:” من از چیزی که می گم مطمینم .. خودم از پرنده آبی شنیدم که اونها همیشه در حال جنگ و دعوا هستند!”

نارنجی که حسابی گیج شده بود یه کم فکر کرد و گفت:”پس بهتره منم همراهتون بیام تا ببینم ماجرا چیه !” توی راه پرنده بنفش چشمش به دوستش پرنده صورتی خورد که داشت توی یک چاله کوچیک آب بازی می کرد.

بنفش با هیجان گفت:” دعوا شده ! دعوا!!!” صورتی گفت:” چی شده؟ کجا؟” بنفش همونطور که پرواز می کرد گفت:” با ما بیا تا بفهمی..”

حالا پرنده سبز و بنفش و نارنجی و صورتی همه در کنار هم پرواز می کردند تا زودتر پرنده قرمز و زرد رو که دارند با هم دعوا می کنند رو پیدا کنند!

بالاخره اونها توی چمنزار پرنده قرمز و زرد رو دیدند که توی چمن ها می دویدند و دنبال کرم می گشتند.. چهار تا پرنده سبز و نارنجی و بنفش و صورتی روی زمین اومدند و با صدای بلند داد زدند:” دعوا شده ! دعوا!!!!”

داستان بچگانه

پرنده قرمز با تعجب گفت:” کدوم دعوا؟” سبز گفت:” ما شنیدیم که تو و پرنده زرد دارید با هم دعوا می کنید و می جنگید!”

پرنده زرد و قرمز که چشمهاشون از تعجب گرد شده بود به هم نگاه کردند. زرد گفت:” این حرفها چیه! ما فقط داریم دنبال کرم می گردیم.. ما با هم خیلی دوستیم..”

پرنده قرمز رو کرد به پرنده ها و گفت” کی به شما گفته که ما با هم دعوا می کنیم؟” صورتی گفت:” من از پرنده بنفش شنیدم” نارنجی گفت:” من از پرنده سبز شنیدم” بنفش گفت:” من از پرنده آبی شنیدم” سبز گفت:” منم از پرنده آبی شنیدم!”

شعر به مناسبت عید غدیر برای نوآموزان

پرنده قرمز اخمهاش رو توی هم کرد و گفت: “چیزی که شنیدید درست نیست، واقعیت نداره! ” بعد رو کرد به پرنده زرد و گفت:” باید بریم با پرنده آبی صحبت کنیم..”

بعد دوتایی با عجله پرواز کردند و رفتند.. بقیه پرنده ها هم به دنبال اونها راه افتادند.. کمی بعد همگی روی سیم نشسته بودند و به پرنده آبی نگاه می کردند. دیگه صدای آواز خوندن و چهچهه پرنده ها نمی اومدند و همگی در سکوت منتظربودند ببینند چه اتفاقی می افته! پرنده آبی ناراحت و نگران به نظر می رسید..

پرنده قرمز رو کرد به آبی و گفت: ” چرا همچین حرفی رو در مورد من و پرنده زرد زدی؟” پرنده آبی در حالی که خیلی خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و با من من گفت:” من فقط گفتم که شما دوتا رفتید دنبال کرم بگردید!”

بله بچه ها! پرنده آبی باز هم راستشو نگفت و یک دروغ دیگه گفت! پرنده سبز با عصبانیت گفت:” تو این حرف رو نزدی! چرا راستش رو نمی گی؟!”

همه پرنده ها به پرنده آبی زل زده بودند. پرنده آبی که حالا بیشتر از قبل خجالت کشیده بود ساکت بود. اون می دونست که دیگه وقتشه که حقیقت رو بگه ! برای همین با من من گفت:” خب راستش رو بخوای من دروغ گفتم..

قصه کودکانه

گفتم که تو به پرنده زرد گفتی که دست و پا چلفتی هستی و نمی تونی یه کرم هم پیدا کنی.. ولی من اصلا نگفتم که شما دو تا دعوا می کنید و می جنگید! این حرفو پرنده سبز از خودش ساخته!”

سبز با صدای بلند گفت:” چی؟ مگه درست نیست؟ من فکر کردم که تو منظورت اینه که اونها همیشه با هم دعوا می کنند و می جنگند؟ ” بعد رو کرد به پرنده بنفش و گفت”:”مگه تو هم اینطوری فکر نکردی؟” بنفش گفت:” اوهوم.. منم همینطوری فکر کردم”پرنده قرمز خیلی عصبانی بود. اون از اینکه دیگران حرفهایی رو بزنند که واقعیت نداره اصلا خوشش نمی اومد. پرنده آبی با حرف اشتباهی که زده بود یک شایعه رو راه انداخته بود و پرنده های دیگه هم اون رو بزرگ و بزرگتر کرده بودند .. قرمز دلش می خواست با تمام قدرت سر پرنده آبی فریاد بزنه و عصبانیتش رو خالی کنه!

داستان ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه

اما در عوض یک نفس عمیق کشید. اون می دونست که باید بتونه آروم باشه و حرفش رو با آرامش بزنه. درسته که پرنده آبی کار اشتباهی کرده بود ولی قرمز نمی خواست اون هم اشتباه رفتار کنه، پس تصمیم گرفت رفتار درستی بکنه و رو کرد به پرنده آبی و با آرامش گفت:” فکر می کنی چرا اون حرف رو زدی؟”

پرنده آبی با خجالت گفت:” وقتی که تو و پرنده زرد با هم رفتید و من رو جا گذاشتید من خیلی ناراحت شدم و از اینکه به من نگفتید غمگین و عصبانی شدم ..”

پرنده قرمز به فکر فرو رفت. اون با شنیدن حرفهای آبی به پرنده آبی حق داد و گفت:” اوووه متاسفم آبی که ناراحت شدی، فکر می کنم کار خوبی نبود که تو رو تنها گذاشتیم.. من اصلا حواسم نبود که به تو هم بگم..”

پرنده آبی گفت:” درسته .. می دونم که تو مخصوصا این کار رو نکردی و نمی خواستی من رو ناراحت کنی! ولی من نباید اون دروغ رو می گفتم و این ماجراها رو شروع می کردم ..” قرمز گفت:” ازت ممنونم… دفعه بعد حتما سه تایی با هم میریم و دنبال کرم می گردیم..”

حالا هفت تا پرنده رنگی روی سیم نشسته بودند و با خوشحالی دوباره آواز می خوندند و چهچهه می زدند.. از اون روز به بعد دیگه هیچ وقت اونها به هم دروغ نگفتند و شایعه پراکنی و یک کلاغ چهل کلاغ هم نکردند ..

بله بچه های عزیزم دیدید که یک حرف نادرست چطوری می تونه باعث ناراحتی و دردسر بشه .. خیلی مهمه که ما حواسمون به حرفهایی که میزنیم باشه و اگر هم از چیزی ناراحت شدیم با آرامش دربارش حرف بزنیم و اون رو حل کنیم ..یادتون باشه که با حرفهای خوب و قشنگ و دوستانه دنیا جای خیلی قشنگتری میشه ..

منبع:دلگرم

به این نوشته از ۵ چند امتیاز می دهید؟
۴۸ / ۱۰۰
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

عکس

تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب
advanced-floating-content-close-btn