داستان الاغ و گرگ ابله

داستان الاغ و گرگ ابله

داستان الاغ و گرگ ابله داستان الاغ و گرگ ابله روزی یک الاغ در آرامش کامل مشغول خوردن علف در علفزار بود که ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. گرگ دهانش را کاملا باز کرد و برای بلعیدن الاغ بیچاره آماده شد. الاغ که ترسیده بود، یک دفعه فکری به ذهنش رسید و شروع

قصه گوساله کوچولو

قصه گوساله کوچولو

قصه گوساله کوچولو قصه گوساله کوچولو گوسی گوساله همه قندها را خورد. مامان گاوه دعوایش کرد. گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!” گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد. گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو!

قصه زیبای ماهی و ماه

قصه زیبای ماهی و ماه

ماهی و ماه قصه زیبای ماهی و ماه یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که

پیرزن و جوجه ی طلایی اش (قسمت دوم )

پیرزن و جوجه ی طلایی اش (قسمت دوم )

      ادامه داستان پیرزن و جوجه ی طلایی اش پیرزن و جوجه ی طلایی اش (قسمت دوم ) درخت گردو یکی از شاخه هاش را تکان داد. چند تا گردوی رسیده افتاد به زمین. جوجه طلایی خواست بدود طرف گردوها، داد پیرزن بلند شد: آهای جوجه ی زردنبو، دست بشان نزن! دیگر حق

پیرزن و جوجه ی طلایی اش (قسمت اول)

پیرزن و جوجه ی طلایی اش (قسمت اول)

      پیرزن و جوجه ی طلایی اش پیرزنی بود که در دار دنیا کسی را نداشت غیر از جوجه ی طلایی اش. این جوجه را هم یک شب توی خواب پیدا کرده بود. پیرزن روشور درست می کرد و می برد سر حمامها می فروخت. جوجه طلایی هم در آلونک پیرزن و توی

داستان زیبای جوجه طلا و آرزوی پرواز

داستان زیبای جوجه طلا و آرزوی پرواز

جوجه طلا و آرزوی پرواز یکی بود یکی نبود. فصل زیبای بهار بود. جوجه طلای کوچولو مثل هر روز داشت توی مزرعه روی چمن ها راه می رفت، با پروانه های قشنگ بازی می کرد، گل های رنگارنگ رو بو می کرد و از زیبایی های … یکی بود یکی نبود. فصل زیبای بهار بود.

داستان جوجه اردک زشت

داستان جوجه اردک زشت

داستان جوجه اردک زشت در یکی از روزهای گرم تابستان جوجه اردک ها یکی یکی سر از تخم بیرون آوردند به غیر از یکی که از بقیه یک کمی بزرگتر بود. خانم اردک با کمی حوصله منتظر ماند تا اینکه جوجه اردک زشت هم از تخم بیرون آمد. صبح روز بعد خانم اردک بچه هایش

شعر زیبای چشماتو وا کن کوچولو

شعر زیبای چشماتو وا کن کوچولو

شعر زیبای چشماتو وا کن کوچولو   صبح شده خورشید اومده چشماتو وا کن کوچولو شادی و امید اومده چشماتو وا کن کوچولو وقتی چشاتو وا کنی دنیا رو زیبا می بینی یه دنیا شوق و زندگی اینجا و آنجا میبینی ظلمت شب تموم شده روشنی روز اومده خورشید خانم با خنده هاش دوباره پیروز

داستان زیبای روباه کوچولوی باهوش

داستان زیبای روباه کوچولوی باهوش

  روباه کوچولوی باهوش یکی‌بود یکی نبود توی جنگل بزرگ وقشنگ روباهی بود که خیلی باهوش و زرنگ بود . آخه روباهه همه چیزش رو برنامه بود صبح که از خواب بیدار میشد دست وصورتش میشوست  بعد هم صبحونه هر چی که مادرش اماده میکرد میخورد وهیچ وقت نمیگفت من اینو میخوام اونو نمیخوام بعد

قصه زیبای بزچلاقه

قصه زیبای بزچلاقه

قصه زیبای بزچلاقه ???????????? آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بیرون بروند. در آسمان باز شده بود و بارانی یک ریز می بارید. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکی که توی آغل داشتند، شکمشان را سیر کردند و شب که شد، هر کدام

آخرین اخبار

تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب تابناك وب
advanced-floating-content-close-btn